طاها مهاجر



بسم الله
چیزهایی که در ادامه می آید، دغدغه من نیست. بی شک مهمترین مشکل هم نیست. ولی مساله است!
هزاران هزار بار خوانده ایم که چرا زن در جامعه حضور نداشته باشد؟
اتفاقا خیلی هم خوب است که بانوان حضور موثر و فعال در جامعه داشته باشند و .”
حضور بانوان را پذیرفتیم ولی لوازمش را نمی پذیریم!
این است که یک خبر ، که اصلا در دیگر نقاط این کره خاکی خبر محسوب نمی شود، بولد می شود و تمرکزها را جلب می کند ‌.
زن اگر بخواهد در جامعه حضور داشته باشد، می تواند فوتبال بازی کند، فوتبال ببیند، موتور سواری کند یا خیلی چیزهای دیگر از این دست.
چندی پیش می خواندم در قانون منعی برای حضور ن در جایگاه راکب موتور سیکلت وجود ندارد. یعنی قانون جلوی چنین اتفاقی را نگرفته. فرهنگ، بهتر بگویم عرف، بهتر بگویم تفکر رفقا مانع چنین چیزی شده.
اخیرا در شمار بسیاری از خیابان ها، مسیر ویژه ای برای عبور دوچرخه تعیین کرده اند.
حتما اسم بی دود” را شنیده اید.
اگر در وسط شهر تردد می کنید، قطعا روزانه چندین دوچرخه سوار بی دودی را می بینید که با ظاهر کارمندی سوار بر دوچرخه این طرف و آن طرف می روند. چند روز ‌پیش ، جلوی ایستگاه مترو طالقانی، خانم جوانی از دوچرخه پیاده شد، لباسش را مرتب کرد ، دوچرخه را قفل کرد و راه افتاد به طرف مترو. حکما خیلی از این اتفاق خوشحال نبود، ولی بنظر می رسید او را از شر خطی ها و اتوبوس و صف ایستادن خلاص کرده باشد.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا فریاد وا اسلامای برخی به گوش رسید که چه معنی دارد زن سوار دوچرخه شود؟؟ پس حجب و حیا و عفت نه چه می شود؟
خبرها آمد که زین پس دوچرخه سواری بانوان در سطح شهر ممنوع است و اگر شرکتی این دوچرخه ها را در اختیار آنان قرار دهد، اعمال قانون می شود.
کاری به درست و غلط بودنش ندارم. نه در جایگاه نظر دهی هستم و نه نظر من راه به جایی خواهد داشت.
اما می خواهم بدانم چه می شود!
نهایت این است که معاذالله، معاذالله، بادی می پیچد به روسری شان دیگر!
که خب کلاه ایمنی یحتمل این مشکل را نیز مرتفع می کند.
و اما در خصوص حضور بانوان در ورزشگاه ها!
من به جد مخالف حضورشان هستم. نه بخاطر جو ناروایی که هواداران ایجاد می کنند. نه بخاطر الفاظی که ممکن است خاطرشان را مکدر کند! اگر این ها مشکل ورود بانوان به ورزشگاه ها بود، باید من و هم قطار هایم رعایت می کردیم!
به شخصه اگر فرزند دختری داشتم، یا همسری اختیار کرده بودم، هرگز نمیگذاشتم به ورزشگاه برود. اما اگر با آن محیط سازگارند و مشکلی ندارند، چرا که نه؟
تمامی مشکل این است که حضور زن در اجتماع را پذیرفته ایم ولی لوازمش را نه!


بسم الله
۱.هوا سرد بود ، نه به آن اندازه که نشود تحمل کرد کمی بیرون ماندن را. ولی سرد بود. بر افروخته وارد خانه شدم و کیف را پرتاب کردم به گوشه ای و با خودم گفتم : مرتیکه ی احمق!!
مادر، سینی چای به دست داخل اتاق شد و پرسید : چیشده؟
غرولند کردم! از آن صداهای ریزی که موقع عصبانیت بیرون می دهیم، شاید شامل ناسزایی چیزی!
خندید و گفت: اها پس به خاطر این ناراحتی!
حرصم گرفت که چرا عصبانیتم را به سخره می گیرد. فریاد کشیدم: یک هفته س به این نفهم میگیم معلم فیزیک پایه مون به درد نمیخوره، اومده برای من حرف از خدا پیغمبر میزنه! تو اگه خدا پیغمبر حالیت می شد به حرف ما توجه می کردی، اینده مونو خراب نمیکردی ! این حق الناسه!
مادر، سینی را پایین گذاشت و گفت: این همه آدم توی دهاتا بدون هیچ امکاناتی درس می خونن، اونا چجوری کنکور قبول میشن؟
بی توجه ادامه دادم:
بی شعورو درو رو‌من میبنده!!!
من صد تا عین تو رو میخرم ازاد میکنم !!
بعد انگار ماری مغزم را بگزد، حرف مادر پیچید توی سرم!
گفتم امسال نیگا کنین ببینین چن تاشون تهرانین!
۲- رفیقِ جان از پردیس قبول شد!
تعریف می کرد که مدرسه شان حتا نمازخانه نداشت، از کادر فقط معلم دینی شان نماز می خواند که او هم روی کارتن نمازش را می خواند.
تعریف می کرد که مدرسه شان سه روز در هفته اجباری بود و فقط تا ظهر و بعدش ولشان می‌کردند به امان خدا!
تعریف میکرد که در سهمیه بندی مناطق، پردیس منطقه سه است .
باورش سخت بود با همچنین شرایطی کسی امیرکبیری شده باشد!
ویژگی های فردی را در نظر نگیریم، تعریف میکرد برای برخی درس هایش کلاس کنکور می رفت!
۳- وقتی با رفقا صحبت می کردیم در مورد سهمیه ها، به جد معتقد بودند عادلانه ست!
کسانی که در شرایط محروم زندگی می کنند با هم سنجیده شوند و بقیه با هم! عدالتی که پاک‌کردن صورت مساله ی بی عدالتی شرایط تحصیلی موجود کشور بود!
۴- نتایج کنکور امسال بیشتر از عجیب ، جالب بودند برایم!
که تهرانی ها پیشتاز بودند!
بدترین شرایط را در نظر بگیریم! همه از مدارس دولتی و سطح پایین تهران بوده باشند، اموزشگاهی هم نرفته باشند، کتاب چندانی هم نداشته باشند.
کسی از شما شک دارد هنوز هم شرایط این فرد بارها بهتر از دانش آموز محصل در شهر رویان است؟
۵- چارپا خوب! دو پا بد!


بسم الله

بعد از مدتی تقریبا طولانی ، دوباره شروع کردم به خواندن. خواندن چیزی جز درس که تمام وقت و فکر را می گیرد و حتا وقتی که درس نمی خوانید، حواستان را جلب خودش می کند.

آنچه می خوانید(البته اگر از این مخزن بین راهی که روزگاری مشتریان پا ثابت خودش را داشت و حالا تنها تر ازهمیشه است کسی رد شود و بخواند) ، معرفی کتاب نیست ! پیشنهاد برای خواندن هم نیست، صرفا بیان دیدگاهی است برای کتابی که حالا مشهور شده و بر سر زبان هاست.

"من پیش از تو" نه می تواند طعم شیرین کتاب های خوبی که خوانده ام را تجدید کند و نه می تواند در ردیف کتاب های دوست داشتنی کتابخانه ام جای بگیرد .

اما نکاتی دارد که برای خواندن جذبتان می کند.

لوییزا کلارک، آدمی است به شدت معمولی. نظیر آدم های فراوانی که در خیابان ها می بینید . نه هوش برتری دارد و نه زیباست . بله زیبایی چیزی است که نویسنده به آن توجه فراوانی کرده. شخصیت ها نه تنها با ویژگی هایشان که با چهره هایشان در ذهنتان تصویر می شوند .

لوییزا آدم ساده ای است . راحت برخورد می کند و هر طور که احساس کند احساس بهتری دارد، رفتار می کند.

آدمی است با دغدغه مالی که از کارش در یک کافه دنج با مشتریان ثابت بی کار شده و حالا دنبال کاری است که خرج خودش، پدرش که او هم بی کار شده و مادر و خواهر و خواهرزاده اش را در آورد.

لوییزا به خانواده احساس دین می کند . چیزی که برای لوییزا و نویسنده اهمیت دارد، این است که خانواده پر از آرامش است و هر چه مشکل هم باشد، در محیط امین خانه رفع و رجوع می شود.

به قول نویسنده، "مشکلی نیست که با یک لیوان چای مادر حل نشود"

به لوییزا کار جدیدی پیشنهاد می شود: پرستاری از یک معلول که از گردن به پایین فلج است . توانایی محدودی در استفاده از انگشتان دست و مچ دستش دارد ولی با این حال نمی تواند چیزی را با دست خودش بگیرد.

چیزی که عجیب بنظر می رسد این است: کسی که تا بحال فقط در یک کافه کار کرده، حالا با شغلی باید دست و پنجه نرم کند که هیچ سررشته ای از آن ندارد.

لحن دیالوگ ها و بیان حالات، هنرمندانه اند و تک تک حالات را می شپتوان در ذهن تصویر کرد.

لوییزا از طبقه متوسط رو به پایین جامعه است. تنها هدفش از کار، پول در آوردن است و بس.

داستان روند کلی خود را  پیش می گیرد و اگر چیزی در میان باشد که شما از آن بی خبرید، نهایتا دو سه صفحه طول می کشد تا سر از ماجرا در آورید.

خواندن یک کتاب  خارجی از این دید، چیزی بود که تازه تجربه کردم.

لوییزا کارهایی را می کند که اغلب ما "متوسط" ها روزانه انجامشان می دهیم.

کادو که می گیرد، کاغذ کادو را با احتیاط باز می کند که پاره نشود.

پاپیون روی کاغذ کادو را نگه می دارد تا بعدا از آن استفاده کند.

این آدم معمولی حالا با یک چالش جدید روبرو می شود: فرد معلول(ویل) قصد انجام کاری غیر قابل باور دارد.

در جریان داستان به تدریج و با روندی کند( شاید خیلی کند حتا) روحیات لوییزا اندکی تغییر می کند.

به جهت اینکه خواندن کتاب برایتان بی فایده نشود ادمه داستان را خودتان بخوانید .

پی نوشت: شاید خود داستان، توصیف هایی که بعضا خسته کننده اند و روند داستان شما را بارها و بارها به فکر پایین گذاشتن کتاب کند، اما نکاتی که عرض شد و سر در آوردن از انتهای داستان که در نهایت ویل چه می کند، کمی باعث می شود باز هم به خواندن ادامه دهید .

 



بسم الله

چندی پیش مطلبی برای "حرف تو" ارسال کردم با این عنوان: " آیا خداوند زن را آفرید؟" 

منتشر نشد. 

چون علاوه بر جنبه ی طنز شامل اهانت به جامعه ی ن بوده است به زعم "حرف تو"! 

نشریات این مملکت همواره از بیان حقایق واهمه داشتند .

همواره حقیقت گویان مهجور مانده و مطالبشان نشر نمی یافت. 

و خداوند خیر دهاد خالق وبلاگ و وبلاگ نویسی را که حرف های حقمان را بتوانیم فریاد بزنیم! 

بعد از این مقدمه بروم سر اصل موضع! 

درست سه روز بعد از کنکور سراسری 96 -این غول بزرگ ، این نفرین شده که خواب و خوراکمان را گرفته بود، این دشمن سرسخت که هنور به درستی مشخص نیست ضربه ی او به ما کاری تر بوده یا ضربه ی ما ، ما پیروز بوده ایم یا او- مراحل ثبت نام در آموزشگاه رانندگی را گذراندم. 

این مراحل، مراحل سختی هستند!

خصوصا برای مذکر ها! 

از آزمایش گروه خونی و معاینه ی چشم گرفته ، تا بالا و پایین شدن در طبقات برای گرفتن معافیت تحصیلی .

بعد از طی کردن مراحل دشوار ثبت نام که حقا می توان آن را برابر با آخر هفته ی یک کنکوری در نظر گرفت، کلاس های آیین نامه آغاز شد. 

تا قبل از آغار کلاس های آیین نامه مطالبی که در مورد بانوان سرزمین گفته می شد، نزد من مزاحی بیش نبود. 

اما مطالب حقیقت داشتند! 

از بیست و چهار عضو کلای آبین نامه فقط یک نفر در آزمون مقدماتی مردود شد، و او هم از بانوان محترم بود! 

تا اینجا مشکل خاصی نداشتم! 

یعنی ابدا مشکلی نداشتم وقتی که مدرس آیین نامه می فرمود:"حق تقدم در تقاطع هم عرض با خودرویی است که سمت راست او خالی باشد" و شکل شماتیک آن را پای تخته کشید و یکی از بزرگواران از جنس مخالف حقیر فرمودند :"اون دست چپش میشه!!"

یعنی ابدا مشکل نداشتم وقتی سر کلاس فنی همه ی خانم ها خوابشان برد . 

نوبت به کلاس های عملی رسید . 

کلاس عملی برای منی که از اول راهنمایی رانندگی را آموختم امر هیجان انگیزی نبود و نیست. 

در محدوده ی تعلیم رانندگی حقیر ، بی شمار اتومبیل تعلیم رانندگی به چشم می خورد، تقریبا به ازای هر درخت یک ماشین  تحت تعلیم مشاهده می کنید.

و من بیش از توجه به رانندگی خودم، به رانندگی هنرآموزان از جنس مخالف دقت می کنم . 

که چه رنجی می برند برای رانندگی . 

که چه رنجی می برند برای هماهنگ کردن گاز و کلاچ! 

که چه رنج غیر قابل تحملی می برند برای پارک دوبل! 

پارک دوبل برای یک دختر کابوس است . 

حال آنکه من و هم قطاران من آن را از گردش به راست ساده تر می بینیم . 

و در انتها نکته ای را به مقامات بالای مملکتی گوشزد می کنم. 

"عدم صدور گواهی نامه برای بانوان 98/65 درصد از مشکلات ترافیکمان را حل خواهد کرد به جان چهار تا بچم!"



بسم الله 

آی میچیگین عزیزم! 

تو تنها کسی هستی که از دو سانتی متری بودنت خاطره دارم تا حالا که برای خودت مردی یک ساله شده ای! 

روز قبل از تولدت را یادت نیست ! 

ولی من به خاطر دارم .

روزی که نشستم کنار مادرت و چند ساعتی را به دیدن فیلم گذراندیم. 

و تو هیچگاه شوق من را برای فردای آن روز درک نخواهی کرد .

روز یکشنبه. روز موعود! 

تو یادت نیست که لشکرکشی کردیم به بیمارستان برای دیدنت .

تو یادت نیست آن شب را که ماندیم کنار تو و مادرت در بسمارستان .

تو حتا به خاطر نمی آوری عکس هایی که درست وقتی چند ساعته بودی از تو گرفتیم! 

مثل آمدن رئیس جمهور شده بود! 

دوربین ها آماده بود و عکاس ها پشت سر هم صف کشیده بودند که ببینندت.

روزهایی بود که تازه استرس کنکور را تجربه می کردیم! 

تو به خاطر نداری وقتی از بیمارستان به خانه ی ما آمدی! 

تو به خاطر نمی اوری دردهای مادرت را ! 

تو به خاطر نمی آوری که از پنجره ی پشت سرت "سوز" می آمد! 

درست وسط چله ی تابستان!!

تو به خاطر نمی آوری 117 عکسی که در سه روز اول آمدنت به خانه ی ما از تو گرفته شد.! 

تو به خاطر نمی آوری کی آمدن هایم به خانه تان را برای دیدنت! 

ولی من خوب یادم هست! 

یادم هست هلو تحرکت را زیاد می کرد! 

یادم هست پایت را فشار می دادی به شکم مادرت و مادرت غرش را به من میزد. 

یادم هست پیجی که در اینستاگرام در سن سه روزگی ات ساختم!

یقینا بیشترین خاطره ی زندگی ام را با تو دارم 

تویی که عزیزی! 

نه فقط بخاطر خودت 

همه ی بچه ها عزیزند! 

بخاطر مادرت! 

چون پسر آبیز ددایی!

چون برادر مائده ای! 

اولین سالگرد تولدت مبارک آی میچیگین !

.

پ.ن: بعدها که خواندن و نوشتن آموختی، این نامه ها را خواهی خواند . 



بسم الله

ماه رمضان ها همیشه با خودم فکر می کنم اصلا چرا ؟

چرا خداوند یک ماه از سال را قرار داده است برای روزه گرفتن؟

فکر می کنم که حکمتش چه می تواند باشد ؟

گرچه سخنرانان و ون، سخنی تمام رانده اند در این وصف اما من قانع نشده ام .

نمی توانم بپذیرم حکمت همچین کاری، درک کردن گرسنگان باشد، در حالی که سفره های رنگین افطارمان به جاست !

نمی توانم بپذیرم حکمت یک ماه روزه داری، جلوگیری از خواهش های نفسانی باشد، در حالی که در طی روزه داری مان هر کاری انجام می دهیم جز خوردن و آشامیدن !

نمی توانم بپذیرم تحمل سختی باشد هدف چنین ماهی، ولی خیل کثیری از ما، بدون سختی ، زیر کولرهای گازی خنکمان، شانزده ساعت را لم بدهیم و بخوابیم و آسوده باشیم و بعدش هم بنالیم از سختی و طولانی بودن روز و روزه!

حکمت چنین رفتاری باید ورای این ها باشد.

مثل خیلی از احکام دیگر!

اینکه بگوییم روزه می گیریم تا حال گرسنگان را بفهمیم، به همان حد مسخرست که بگوییم نماز می خوانیم تا ورزشی کرده باشیم!

و ذهنم افسار تفکراتم را می گیرد و می برد سمت مفهومی به نام تعبد .

مفهومی که در عین بی مفهومی، پر از مفاهیم است .

مفهوم بندگی!

خیلی از ما نمی دانیم چرا نماز می خوانیم، چرا روزه می گیریم ، چرا به اهل بیت ایمان و محبت داریم ، چرا هفت دور، دور یک خانه ی سنگی می گردیم ، چرا سنگ می زنیم به یک دیوارو هزارها چراهای دیگر!

اخیرا مطالبی می خواندم در توجیه علمی برخی احکام !

دانشمندی سوئدی فرموده اند : نماز صبح مسلمانان تاثیر بسزایی در سلامت جسم دارد چرا که ورزش در آن ساعت همه ی سلول ها را بیدار و فعالیت آن ها را بهتر می کند .

و به همگان پیشنهاد داده بود در موقع اذان صبح چند حرکت کششی انجام دهند برای سلامتی .

این تفکر کسی است که مفهوم تعبد را نمی فهمد .

او نمی داند نماز چیست ، چرا باید باشد ؟

کالبدش را می بیند .

اما بسیاری از احکام، نه بلکه تمام احکام، پشتشان تعبد خوابیده است .

پشتشان محبت خوابیده است .

بله محبت !

دوست داشتن و محبت به خداوند، یعنی اطاعت از اوامر او.

یعنی بگوید باش، پس بشود.

یعنی بگوید سی روز روزه بگیر، بگویی چشم.

بگوید بعد از این سی روز ، در یک روز به خصوص ، روزه نگیر، باز هم بگویی چشم!

توجیه علمی احکام، روح احکام ، روح محبت به خداوند را از بین می برد.

اصولا علمی نگاه کردن به هر چیز (علم را به معنای علمی آن (!) یعنی مترادف کلمه ی تجربه در نظر بگیرید ) خرابش می کند .

.

پ.ن: روزه های ماه روزه تان قبول!


بسم الله

در چند روز گذشته خیلی مسائل برایم روشن شد .

برایم روشن شد رفیق گرمابه و گلستان می تواند برای حمایت از کاندیدای مورد علاقه اش، زیر رفاقت چندین ساله بزند.

برایم روشن شد فردی که سر انصافش قسم می خوردم، می تواند بی انصاف ترین مردم روی زمین شود.

برایم روشن شد ت دورمان می کند .

برایم روشن شد من را به ت چه کار؟

سال ها پیش نزد پدری که به اقتضای شغلش ی است(یا به اقتضای ی بودنش این شغل را برگزیده!) اقرار کرده بودم به بیزاری از ت!

همیشه می گفتند ت پدر و مادر ندارد!

نمی فهمیدم یعنی چه!

نمی فهمیدم حصر یعنی چه؟

نمی فهمیدم خراب کردن چهره های اصیل انقلابی یعنی چه؟

نمی فهمیدم این همه تخریب و توهین یعنی چه ؟

اما حالا می دانم .

حالا می دانم که قدرت آن چنان برخی را مست می کند که به هر وسیله ای متوسل می شوند.

همه می گویند پیروز اصلی انتخابات این مردم اند.

ولی به عکس من معتقدم این مردم تنها بازنده اند!

بازنده هایی که چهار سال به چهارسال، بیست هزار آرزو می خوابانند زیر طرفداری هایشان و بعد از انتخابات اوضاع همان است .

بازنده هایی که دنبال فرح اند، دنبال شادی اند، حالا به هر بهانه ای، پیروزی در انتخابات باشد، یا باخت تیم ملی به آرژانتین حتا.

انتخابات 88 برای منی که آن سال ها، نوجوانی ده، دوازده ساله بیشتر نبودم اثر مخربش را گذاشت.

اثر مخرب این هشت سال مردن روح و فهم ی در بین جوانان هم سن و سالم است .

مردن فکر کردن است .

از همه شان بپرسید چرا به فلانی رای دادی؟

نمی دانند .

چون آن قدر سیاهی های ت را دیده اند که از آن متنفر شده اند.

چون نمی خواهند خودشان، فکرشان، عمرشان صرف یک بازی بی انتها شود.

این هشت سال این کار را با ما کرد!

گاهی با خودم فکر می کنم، خب بعد از نسل حاضر چه ؟

وقتی این جماعت راس حکومت، توانایی اداره امور مملکتی را نداشته باشند، چه کسی می خواهد سکان این مملکت را در دست بگیرد؟

من و شمای جوانی که بیزارمان کرده اند از ت ؟

و اینجاست که باید از آینده ترسید.

آینده ای خیلی نزدیک .


فقط توانست صدای شلیک را بشنود . گلوله از دهانه تفنگ رها شد و رقصان به سمتش می آمد! 

خواست سر بگرداند. احتمالا دیر شده بود. 

روبرویش هنوز چیزهایی بود که می دید. جدول پر از خانه ی خالی هفته های باقی مانده عمرش! 

هر هفته که از عمرش گذشته بود، یک خانه را سیاه کرده بود. 

چه کسی فکر می کرد دو سوم خانه ها حالا باید احتمالا خالی بماند؟ 

گلوله نزدیک تر می شد. 

باید چه می کرد؟ 

سریع شروع می کرد به دویدن؟ چقدر می توانست دور شود قبل از اینکه گلوله از کمر به او برخورد کند، احتمالا یکی از استخوان های دنده را بشکافد و از سینه اشبیرون بزند؟ 

فکر کرد احتمالا گلوله هم او را لایق همنشینی نمی داند!فقط چند ثانیه او را تحمل می کرد و بعد آنقدری منزجر می شد که به هر قیمت و سختی، او را ترک می گفت! 

یادش آمد مهسا هم همین طور بود. همنشین و هم صحبتش شد. او را گرم نگه داشت و به یک دفعه منزجر شد! از او، از این دنیا! شاید خودش نبود که می خواستبرود! فقط قلبش خسته شد، ایستاد! 

گلوله هوا را می شکافت و جلو می آمد. صدایش را می شنید. حالا انقدر همه جا ساکت بود که می توانست صدای همه چیز را بشنود. صدای قطره آبی که از دوشحمام هنوز چکه نکرده بود، صدای خمیازه گربه سفید-خاکستری همسایه که هر روز صبح، رو به حیاط سنگفرش شده ی خانه او همه خستگی اش را خالی می کرد،صدای عقربه قهرمان مسابقات دوی تاریخ که حالا از دویدن خسته شده بود و سر جایش ایستاده بود و تماشا می کرد. 

خواست برگردد و با نگاه، ثانیه شمار‌ را التماس کند که بگذرد! که شاید این همه سختی تمام شود!

به سرش زد موبایلش را از جیبش در اورد و به متین زنگ بزند. شاید برای کمک خواستن، شاید برای خداحافظی اخر! شاید حالا دیگر تنها چیزی که داشت همینصحبت هر روزه بامتین بود! کاش فرصت بود!

چرا جلیقه ضد گلوله تنش نبود؟ وقتی مهسا رفت هم جلیقه نداشت، غم سینه اش را شکافت و او را کشت! 

چرا باید از مردن دوباره می ترسید؟ 

ناگهان ترس تمام وجودش را گرفت. 

اگر او نمی بود، دوش حمام برای که باید چکه می کرد؟ 

گربه همسایه برای که خمیازه می کشید؟ 

گلدان ها دستانشان را به امید آب به سوی چه‌ کسی دراز می کردند؟ 

از همه‌ مهم تر، خانه های باقی مانده از جدول عمر سفید می ماندند. 

گلوله نزدیکش شده بود، حالا خیلی نزدیک. 

شده بود یک محکوم به اعدام که امیدی به دنیا ندارد، ولی دنیا هنوز برایش جذابیت دارد! 

خواست در این لحظه های اخر‌ فریاد بزند! خودش را خالی کند. فریادهایی که وقتی مهسا رفت نزد. فریادهایی که هیچوقت نزد! 

دوش حمام چکه کرد. نازک ترین عقربه شروع کرد به دویدن دنبال عقربه های دیگر. گربه همسایه خمیازه اش را تمام کرد . 

گلوله خورده بود کنارش.

.

پ.ن: متن ترجمه یک رایتینگ تسک است که از ما خواسته بود cliffhanger story بنویسیم! 


موقع انتخاب لباس، همیشه مشکل دارم. شاید کمتر پسری مردد شود الان باید چه بپوشد. اما عوامل زیادی هستند که در این تصمیم گیری تاثیر گذارند. اول باید ازپنجره نگاهی به بیرون انداخت، دمای هوا را تخمین زد و معیار درستی برای گرمی و سردی هوا بدست آورد. بعد از آن باید دید امروز چه کلاس هایی در دانشگاهبرقرار است. لازم است لباس از بهترین ها انتخاب شود تا سر کلاس محاسبات موقر نشسته و چند سالی بزرگ تر رفتار کرد، یا می توان لباس معمولی کلاس طراحیاجزا را پوشید و در کلاس خودمانی دریا کمی لم داد و جزوه چهار رنگ نوشت. لباس را انتخاب می کنم. رنگ مشکی همیشه اولین انتخاب است و بعد ممکن است تغییرکند. آسمان گرفته و احتمالا بارش دارد. پس یقه اسکی انتخاب خوبی است. صبح نه مادر بیدار شده نه پدر. کمی عجیب نیست؟ همیشه چهار صبح بیدار بودند! قرآنمی خواندند تا اذان شود و بعد از آن هم بین الطلوعین را باید بیدار می ماندند تا فیض  آن را از دست ندهند. بعد هم زمانی که از در می آیم بیرون، فریاد بزنند که چهارقل و آیت الکرسی یادت نرود، چشم  کش داری بگویم و کوله همیشه سنگین را آوار کنم روی شانه ام و از در بزنم بیرون. کیف پولم را نگاه می کنم. فقط ده هزارتومانی دارم. با خودم غرغر های راننده تاکسی را مرور می کنم که اول صبح است و پول خرد نداریم و با فون پی” پرداخت کن و .

در ورودی ساختمان را باز می کنم. سرد تر از چیزی است که تخمین زده بودم. فکر می کنم در همان چند دقیقه اول صورتم از سرما سرخ می شود. به راهم ادامه میدهم تا سر کوچه . کمتر شده تا اینجا بیایم و تاکسی نباشد. تاکسی نیست. کمی عجیب نیست؟ ساعت هفت صبح همیشه چند راننده با ماشین روشن همین جا منتظرمسافر بودند. اوج سفرهای صبحگاهی همین ساعت است دیگر! خیابان خیلی خلوت تر از چیزی است که فکرش را می کنم. می نشینم در ایستگاه اتوبوس تا اتوبوس بیاید . نمی آید . حالا ساعت هفت و نیم شده. پیاده راه می افتم به سمت سر شهرک. عجیب نیست این وقت صبح هیچ کس در این خیابان نیست؟ البته بهتر! هندزفری ام خراب شده، می توانم محسن چاوشی را تا انتهای مسیر، بلند گوش کنم. محسن می خواند : دلم تنهاس، دلگیرم ، همه ش حس می کنم دارم بدون عشق می میرم! 

سیگاری می گیرانم و همراه محسن شروع می کنم به خواندن.

می رسم به سر شهرک. از پله های مترو پایین می آیم. سرم پایین است. همیشه همین طور است. نمی خواهم قیافه دهشتناکم سر صبحی کسی را بیازارد. سرم پایین است اما متوجه می شوم هیچ کس نیست! عجیب نیست؟ ایستگاه شلوغ نوبنیاد حالا بدون مسافر؟ 

می رسم به سکو. چند دقیقه ای می نشینم . خبری نیست! زنگ میزنم به علیرضا تا شاید بیاید و من را تا ماشینم برگرداند. کلاسم دیر شده!

جواب نمی دهد. بعد از چند باری تلاش، می شنوم که شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نیست. فحشی نثار شبکه ارتباطی میکنم و پیاده به راه می افتم. بهماشین می رسم. سمند سفید که هنوز بعد از دو سال هنوز بوی نویی می دهد. 

استارت میزنم . دعا دعا می کنم ترافیک نباشد. 

چراغ اول صیاد” سبز است. چه شانسی! ترافیک نیست. اصلا ماشینی در خیابان نیست!

گاز را تا ته فشار می دهم. مهم نیست دوربین های کنترل سرعت پلاکم را ثبت کنند. نباید به امتحان دیر برسم.

فقط سیزده دقیقه طول می کشد تا مسیر چهارده کیلومتری خانه تا دانشگاه را طی کنم. می پیچم به خیابان رشت! خدای من! جای پارک دقیقا جلوی در دانشگاه ! چه نعمتی! در رشت فقط چند ماشین پارک است و همان ون سفید بزرگ جلوی در دانشگاه که هدفش ایجاد مامنی برای سیگاری های دانشگاه است. کارت دانشجویی امرا آماده میکنم تا نشان دهم . هیچ کدام از مامورین حراست جلوی در نیستند. زیپ کاپشنم را بالاتر می کشم. چقدر سرد است!پله های جلوی ساختمان ابوریحان رادو تا یکی بالا می روم. هنوز پنج دقیقه تا زمان امتحان مانده. وارد ساختمان می شوم . حالا باید تعدادی از کلاس ها تعطیل شده باشند. چرا هیچ کس در این غولپیکر بی قواره نیست. نکند.؟ آه!

.

.

.

روی تخت دراز می کشم. کاش خواب دیده باشم! وحشتناک است این زندان انفرادی اندازه کل دنیا. بغض می کنم. دور بودن از کل خانواده و دوستانم روی سینه امسنگینی می کند. چه طور می توانستم از این زندان خلاص شوم؟ 

اصلا چه شد که زندانی شدم؟ 

چطور زندگی در یک شب مرد؟ 

چرا من زنده ماندم؟ 

چشمانم گرم می شود. نمی دانم اشک جمع شده یا خواب بر من مستولی شده. آرام آرام به خواب می روم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بازی های رایانه ای picture هر چی کی بخوای Matt game hack دکور وب شیخانه کولاک مووی | مرجع دانلود فیلم و سریال مالت | بازارچه